"هشدار"
خوب گوش كن!!!
گل نيستم كه آبياريم كنی!
پيچك نيستم كه ديوارم شوی!!
و نه محبوب شب كه نفس كشی مرا!!!
خشم و وحشت خارپشتم
كه تنها
و تنها
يك قدم ديگر كه برداری
آنقدر نيزه پرتاب می كنم
كه در سوزش هزار حفره ی زخمهات
تنها
تخت بيمارستان
تخت خوابت شود!!!
*** *** ***
"مادر"
مادري مي شوم
با دو سينه
يكی شير
و آن ديگری عسل
شير مي دهم
شيرين
كودكان سرزمينم را
چشم مي دوزم،چشم
در رطوبت شفاف چشم هاشان
پيش از آنكه طناب
گلوشان را تاب دهد
و گلوله
مغزهاشان را داغ
و ترياك
چشم هاشان را خواب.
آواز مي خوانم:
عاطفه!
_"معطرترين زيباي نارنج باغ"
برقص!
مادوری فيلم های حسرت و درد
فقر و خشونت
برقص!
در آغوش مي گيرم پسرانم را
كه از باغهاي سبز آغوش مرد
پنهانی ميوه می چينند.
كامهاتان نوش باد!
بوسه مي زنم به گلهای پينه ای
كه از گندم دستهای نان آوران كوچك
می شكفند
پيشانيم
ورقهای دفتر نداشته تان!
می خواهم طناب ها
تاب شوند برای بازی روياها
گورهاحوض شوند
براي چرخش فواره ها
انگشتانمان
ساقه های گندم
بر معصوميت دهان شكم های گرسنه
اكسيری نه
تا ماهيت فلز را به جاودانگی طلا بدل كند
زندگي آتشی شوم
كه جاودانگي گلوله ي مرگ را
پيش از شليك
ذوب كند
رطوبت عشقی كه طناب حماقت را
بی صدا بپوساند
و
زندگی را در ريشه ها آبياری كند
آبياری...
پاپيروس
Wednesday, August 30, 2006
Thursday, August 24, 2006
"زمستان"
درخت منم
كه در بی برگی فصلهام
باد از درون شاخه هام
ساز می زند
هر استخوانم
ني يست با هفت بند و شش حفره.
درخت منم
كه عريانی شاخه های شكسته ام
هيزم تنورهای زندگی ست.
به قامت تركه ای
كه وقت فرود
جيغ درد را كشيده است.
درخت منم
كفش به دور انداخته
تا تنفس كلمات اعماق زمين
در گوشهای پام رخنه كند
در لاي دندانهای زمين
دميده شوم.
زمستان
فصل همدلی شاخه هاست با خاك
باد
برف
آتش
...
زمستان
فصل ميوه های صداست
فصل موسيقي
در دهان نابيناي گوشهاتان
...
*** *** *** ***
" حوا زني که شوهرش آدم بود "
(تو زيباترين مرد تاريخ بودی
كه خدا از حنجره ات
نی می نواخت
و باغ
سرزمين رويايی روحت!)
سيب زريني كه می درخشيد
حقيقت لبانت بود
كه خورشيد قلبت را منعكس می ساخت.
چقدر ميوه در اين باغ پس زدم
تا برای درك طعم لبانت
آلوده ی هيچ طعمی نباشم...
آري
خدا بود كه حنجره ات را می نواخت
و من بودم
كه به سازش می رقصيدم
پس تو ؟
با آن لبان ممنوع
و نگاهی كه خورشيد دلت را
چون ققنوسی شعله می كشيد و
خاكسترم می كرد؟!!
آمده بودم در آن حوالی
تا نی از خدا بگيرم
كاغذش كنم
تا راز مهر خورده ی دهانت را
آرام در مركب كلمه ای جاری كنی
چشم هات طاقت از كفم ربود
قلبم
لبهای لرزانی شد
كه مست از بوی سيب عشق
بوسه چيد
با تو غلت زدم اما
شانه های خدات بود
كه بر زمين كوفت
از بلوغ خود ترسيدی
دانه ی دلت
در هم آغوشی با سرزمين عشقم
قد كشيد
و روی تنم
برگ داد و شكوفه.
اولين پيراهن تاريخي من
رویش بلوغ شرمي بود
كه تنها
با دست های اشتياق تو پس رفت
آنجا كه هيچ خدايي را
اجازه ی نگريستن نبود
آاا...ه آدم
آن كدام سيب بود كه هر بار كه چيدم
دوباره
تازه
تازه روييد...
*** *** *** ***
برای رنگ سيب لبهای آدم ،سرخی به دلم نمی نشست،تنها به سيبی زرد فكر می كردم،شبيه دلي كه نور می افشاند.دل و لبی كه يك كلمه را چون نبض حيات می تپند .تا به اين نوشته ی سهراب سپهری در" اتاق آبی "برخوردم:
"""(Ratnasambhava)با زمين تطابق دارد ، رنگ سنتي و تمثيلي زمين زرد است. كه در صفاي كامل خود در فلز گرانبها (طلا) و يا در گوهر (ratna) مي درخشد ، و همان كيمياست (cintamani) .
اما زرد، اين رنگ ، به گفته پرتال ، هم نشان پيوستگي به حق بود و هم آيت زنا. به چشم يوناني ، سيب طلا هم كنايه از سازش و عشق بود و هم ناسازگاري و فرجام بد : آتالانتا سيبهاي زرين باغ هسپريد ها را به چنگ آورد. پس تبارش بر باد رفت.
در آيين مسيح ، رنگ زرد ، كه وقتي آيت سرور بود . رنگ رشك و خيانت شد. رنگ لباس يهودا شد در پرده ها ، در گوگول ، رنگ زرد مي ترساند ، از نمايشنامه " شبها در ده" تا " تاراس بولبا" زردي زياد مي شود تا در جلد دوم " ارواح مرده" مصرف زرد به اوج
مي رسد ، در كار اليوت زرد همسايه گناه است :
" Sitting along the beds edge, where
you culled the paper from your hair
On clasped yellow soles of feet
in the palms of both soiled hands."
باشو ، خيلي دور از اليوت ، به همسازي صوت و چشمه صوت گوش مي دهد :
"قناري با صداي زرد فرزندش را مي خواند."
گوته Farbenlehre، كه رنگ را رنج نور مي داند ، درباره رنگ زرد صفت edel و unedel را به كار مي برد ، در جزيره Nias ، لوالانگي
(Lowalangi) كه خداي برتر است و به جهان برتر وابسته است. مظهر نيكي و حيات است. و رنگهايش زرد و طلايي است. در هند دراويدي ، در مراسم آييني ازدواج ، خواهر داماد يك سيني به سر مي برد كه در آن مايعي است زرد : mangaltanni آميزه اي از آب و زعفران و آهك كشته ، رنگ زرد مالگالتاني نشان سرور و كاميابي است. شكوه زرد در سومين روز بارد و تودل (Bardo Thodo) تماشايي است : " در سومين روز ، صورت ناب عنصر خاك چون فروغي زرد مي تابد. همزمان ، از قلمرو زرين جنوب ، شكوه رانتاسامبها واي فرخنه سر مي زند ، با تني زرد فام و گوهري در كف ، بر تخت اسب پيكر ،در آغوش ماماكي ، مادر الهي.
سرچشمه ناب و ازلي ادراك به سان پرتو زرد فام حكمت مساوات مي درخشد..."""
و در چین، رنگ زرد نماد خرد والا و روشنبینی بوده است.
به نظرم لايه های مفهوم اسطوره ای اين رنگ در سازش و ناسازگاری؛عشق و نبرد؛خرد؛لذت كام گرفتن و عصيان خدای شكست خورده ؛راز آلودی اين بوسه را تكميل می كرد.
Wednesday, August 23, 2006
و اكنون جنيني آبستنم
تنها.
جنيني
آبستن
مامايی كه از خيال خون می گريزد
بغض هفت آسمانم
گره خورده در هم.
*** *** ***
شعر “فرود پرندهی لبی چون قلبی تپنده” در ايران امروز.
با تشكر از آقای فرزانه فر.
*** *** ****
ويديو كليپی بسيار زيبا از يانی
برگرفته از وبلاگ يانی
Monday, August 14, 2006

عكسهايی از ابهت عشق و آبستنی رو در اينجا و اينجا ببينيد.
در دنيايی كه در چهارچوب تعريف شده ي واژه ی انسان تفاوتهای فردی و جنسي ناديده انگاشته می شود فروغ زنی بود كه زنانگيش را می سرود.زنی كه در مقتل اين مفهوم ،رنگها و آواها و زيستن خواهشهای زنانه اش را قربانی نمی كرد.
شعر فروغ رو می تونين با اين آهنگ Bocelli همراهی كنيد.
تا شكوه رويش گل سرخ مثل پرچمی در رستاخيز را ملموس تر درك كنيد.
(با تشكر صميمانه از انتخابهای بی نظير قطعات موزيك قاصدك در سياه مشق)
گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گيسوهاي مضطربم در تاريكي گل سرخي زد
و سرانجام
روي برگ گل سرخي با من خوابيد
اي كبوترهاي مفلوج
اي درختان بي تجربه يائسه .
اي پنجره هاي كور
زير قلبم و در اعماق كمرگاهم اكنون
گل سرخي دارد مي رويد
گل سرخي
سرخ
مثل يك پرچم در
رستاخيز
آه من آبستن هستم آبستن
آبستن
فروغ فرخزاد
Sunday, August 13, 2006
"كابوس زير درختان سرو"
اين اشعار از خانم آدا آهاروني شاعر اسرائيلي است.
پرفسور آدا آهاروني نويسنده، شاعر و فعال صلحطلب است كه چندين كتاب در زمينه شعر و داستان با مضامين صلح منتشر ساخته است. وي استاد دانشگاه و بنيانگزار و دبير انجمن بينالمللي «براي فرهنگ صلح» است. خانم آهاروني يهودي و متولد مصر است و اكنون در حيفا زندگي ميكند. حيفايي كه اين روزها زير موشكهاي حزبالله تخليه شده است.
وي در نامهاي به يكي از زنان ايراني در مورد مسالهي فلسطين مينويسد: «فلسطينيها بايستي که هر چه زودتر کشور خود را داشته باشند، و کشور فلسطين فرصتي براي شکوفايي و پيشرفت در صلح، در کنار اسرائيل بيابد. هردو طرف بايد امتيازاتي به همديگر بدهند، راه ديگري وجود ندارد. اين اشعار الهام گرفته از نامههاي سربازان اسرائيلي در لبنان است كه محتواي آن در برخي موارد بيشتر به اشعار راجر واترز و سيد بارت فقيد ميماند. هر چند ترجمهي اين اشعار تازه و اولين بار اينجا ميآيد اما مربوط به سال 2001 است».
■ باخ در بيروت Bach In Beyrut
يك لحظه هماهنگ در بيروت
يكباره از خانهاي
صداي موسيقي باخ شنيديم
كه به زيبايي نواخته ميشد
تمام گروهان ايستاد
تا صداي موسيقي را بشنوند
پيانيست به زيبايي مينواخت
و تمام گروهان ايستاد
و به هارموني بسيار زيبا گوش فرا دادند
بمبها نتوانستند كه ما را از حركت بازدارند
اما دختري شانزده ساله
با نواختن موسيقي باخ
ما را از حركت بازداشت!
■ دست قطع شده Amputated Hand
پسري جوان به سوي من دويد
و درخواست يك شيريني كرد
او بازوهاي قطعشدهاش را
بدون دست باز كرد
با وحشت پرسيدم:
«چه كسي اين كار را با تو كرده است؟»
با شرم پاسخ داد:
- «اَنتُم»! «شما»!
شرم عذرخواهانهاش
شرم شوكزدهام را خفه كرد.
■ امنيت يك دوقلوي سيامي است Safety Is A Siamese Twin
براي امنيت خود
دندانهاي آنان را ميشكنيم
براي امنيت خود
صدها تن بمب را
بر سر آنان و امنيتشان فرو ميريزيم
به باغهاي آنان
و بر تاكستانهاي آنان
به خانههاي آنان و بر غرور آنان
تمام اينها فقط براي امنيت خودمان
ولي امنيت ما در كجاست؟
امنيت آنان چه ميشود!؟
واقعيت اين است، امنيت ما و آنان
دوقلوهاي به هم چسبيدهي سيامي هستند
نميتوان بدون آسيب به يكي، به ديگري آسيب برسانيد
■ دروغي كه منفجر شد The Lie That Exploded
آن شب كه دروغ بزرگ
در قلب و ذهن من منفجر شد
تمام اعضاي بدن و آرمانهايم
از هم پاشيد
آن دروغ بزرگ كه خشونت ميتواند جدالها را متوقف كند
در اعماق قلب من
همراه بمبها منفجر شد
و در آن شب انفجار
روياهايم همراه دروغ منفجر شد.
■ به خانه باز نخواهم گشت Not Returning Home I m
بسيار متأسفم، عشق من!
من به خانه باز نميگردم
زيرا نميتوانم
به خانه بازگردم
بسيار دوستت دارم
ميخواهم با تو باشم
ولي جايي آنجا
ميان درختان سرو باشكوه لبناني
بسيار دور از تو، عشق من
با گلولهاي كشنده
درست در مركز قلب
هدف قرار گرفتم
جايي كه اولين بار به خاطر تو
و براي هميشه افتادم
بسيار ميخواهم با تو باشم، عشق من
بسيار ميخواهم كه در آغوشت گيرم
عشق من! زندگي من!
اما نميتوانم به خانه بازگردم
آنها بيهوده و رقتانگيز
جواني و خونم را
زير آسمان لبنان ريختند
و اكنون من نميتوانم
واقعاً نميتوانم
كه به خانه بازگردم
مترجم:ناصر خالديان
برگرفته از نقطه ته خط
با تشكر از رضای عزيز برای معرفی اين اشعار
**** **** ****
ديگر شعرها را می توانيد در نقطه ته خط دنبال كنيد.
Thursday, August 10, 2006
شعر غول در ايران امروز منتشر شد.با سپاس از آقای فرزانه فر.
شعر "سيگار" در رواق.با تشكر از آقای شهرستانی.
*** *** ***
ما(من و كسانی كه چون من باور دارند) كشتن انسان را نفی می كنيم چه از تفنگ بنياد گرايي مذهبي نشانه رود و چه از سلاحهاي كشتار جمعی مبارزه با تروريسم و گلهای آهنين گلوله ی شعار دموكراسی.مذهب بيشتر از آنكه گمان می رود در قلب خاورميانه نفوذ دارد و نفی مذهب در شعار دموكراسی پارادوكسی خنده دار را می ماند.ما مذهبی را حمايت می كنيم كه انديشمندانه خود را نقد كند،احكام و متشابهاتش را روايتهای مدرن بخشد.و با فلسفه ای ذهنيت هامان را می آميزيم كه كشتن انسان را توجيه نكند بلكه يكی از اصلی ترين پرسشهاش چرايی گرفتن جان آدمی باشد از هر تفكر و مذهب و ايده.
اعتراض ما برای جنگ در لبنان فريادی ست بر جنون آدم كشی كه وقيحانه سال به سال پيش می رود و پيش می رود...
من با درد اين شعر هم صدام و اعتراضی و فريادی كه در سينه دارد وگرنه در بخشهای اعتقادی با نزار قبانی همراه نيستم.
شعر چهره ی قانااز نزار قبانی:
چهره ی قانا
پریده رنگ، همچون سیمای عیسی
و هوای دریا در ماه آوریل...
باران های خون و اشک...
٭
بر روی اجسادما
وارد قانا شدند
و پرچم نازیان را
بر فراز سرزمین جنوب بر افراشتند
و ایّام آدمسوزی را باز گردانیدند...
هیتلر
آنان را در اتاق های گاز به آتش کشید
و بعد از او
آنان آمدند تا ما را به آتش بکشند
هیتلر
آنان را از شرق اروپا راند
و آنان ما را
از سرزمین خودمان راندند
هیتلر
زمان نیافت تا ریشه کنشان کند
و بعد از او
آنان آمدند تا ما را ریشه کن کنند!
٭
مثل گلّه های گرگ های گرسنه
وارد قانا شدند...
تا در خانه ی مسیح
آتش بیافروزند
و بر جامه ی حسین
و بر خاک عزیز جنوب
لگد بکوبند
٭
گندمزاران را
و درختان زیتون را
و بوته های تنباکو را
در هم کوبیدند.
و آوای بلبلان را...
کنفسیوس را
در مرکبش در هم کوبیدند
دریا را درهم کوبیدند
و افواج مرغان دریایی را.
حتّی بیمارستان ها را هم در هم کوبیدند
حتّی مادران شیرده را
و کودکان مدرسه یی را.
زیبایی زنان جنوبی را در هم کوبیدند
و باغستان های چشم های عسلی را
به غارت بردند
٭
و ما اشک را
در چشمان علی دیدیم
و صدایش را شنیدیم
وقتی که در زیر باران های آسمان خونین
نماز می خواند...
٭
چه کسی هرگز
داستان قانا را خواهد نوشت؟
بر روی کاغذ های پوستی.
این، کربلای دوّم بود...
٭
قانا
راز های نهان را
آشکار کرد
و دیدیم آمریکا را
که لباس کهنه ی حاخامی یهودی را بر تن کرده است
و این قصّابی را راهبری می کند
و بر روی کودکان ما آتش می گشاید
بی هیچ سببی.
و بر روی زنان ما آتش می گشاید
بی هیچ سببی.
و بر روی درختان ما آتش می گشاید
بی هیچ سببی.
و بر روی اندیشه های ما آتش می گشاید
بی هیچ سببی...
آیا در قانون اساسی آمریکا
ـ این سرور عالم ـ
به خطّ عبری نوشته اند
که باید اعراب را به خاک ذلّت نشانید ؟
٭
آیا هر فرمانروایی در آمریکا
که رویای شیرین ریاست جمهوری را به سر دارد
باید ما عرب ها را
کشتار کند؟
٭
منتظر آمدن یک عرب ـ عربی واحد ـ بودیم
تا خنجر را از گردنمان بردارد
منتظر یک بنی هاشمی بودیم
منتظر یک بنی قریشی بودیم
منتظر یک دن کیشوت بودیم
منظر یک پهلوان ملّی بودیم
که سبیل اورا نتراشیده باشند
منتظر خالدی بودیم
یا طارقی
یا عنتره یی...
امّا
جفنگ و یاوه ی بی سر و ته خوردیم
امّا
جفنگ و یاوه ی بی سرو ته نوشیدیم
برایمان فاکسی ارسال کردند
بعد از تقدیم مراتب تأثّر و همدردی
و بعد از آنکه کار به قصّابی کشتنمان
به انجام خود رسیده بود !
٭
چرا هراس داشته باشد اسراییل
از فریاد های ما ؟
چرا هراس داشته باشد اسراییل
از "فاکس بازی ها"ی ما ؟
"جهاد فاکس"
از ساده ترین جهادهاست:
متن واحدی می نویسیم
برای همه ی شهیدانی که رفته اند
و همه ی شهیدانی که خواهند آمد !
٭
چرا هراس داشته باشد اسراییل
از ابن مقفّع ؟
از جرید؟
و فَرَزدَق؟
و از خنساء
که شعرش را دم در گورستان می خوانَد ؟
چرا هراس داشته باشد اسراییل
از لاستیک آتش زدن ها ؟
و امضای بیانیّه ها ؟
و ویران کردن مغازه ها ؟
او می داند که ما امیران نبرد نبوده ایم
بلکه امیران جفنگ و یاوه ی بی سر و ته بافی بوده ایم...
چرا هراس داشته باشد اسراییل
از بر طبل کوبیدن ها ؟
و از پیراهن، چاک کردن ها ؟
و از خراش دادن گونه ها ؟
چرا هراس داشته باشد اسراییل
از اخبار عاد و ثمود ؟
ما
در تاریکی ملّی فرو رفته ایم
و از آن اعصار و روزگاران فتوحات
حتّی یک نامه هم دیگر
به ما نرسیده است
٭
ما
ملّتی هستیم ساخته شده از خمیر.
هرچه اسراییل بر تروریسمش و بر کشتارش بیافزاید
ما بر سستی و بی خیالی و خونسردیمان می افزاییم
٭
یک وطن ِ خفه شده
یک لهجه ی محلّی
که در قباحت و سخافت است که پرورش خود را می جوید.
یک وحدت سبز
که در انزوا و تفرقه است که تحقّق یافتن خود را انتظار دارد.
درختی که در تابستان
عقیم و بی ثمر
در خود خمیده است.
و مرز هایی که هر وقت هوس کردند
مرز های دیگر را پاک می کنند !
٭
چرا اسراییل، ما را ذبح نکند ؟
چرا هشام و زیاد و رشید را محو نسازد ؟
وقتی که:
بنی ثعلب
با زنانشان مشغولند
و بنی مازن با غلامبچگانشان.
وبنی هاشم
شلوارهایشان را پایین کشیده اند
و سرگرم مغازله و ماچ و بوسه اند...
چرا باید اسراییل، از اعراب بترسد
وقتی که بعضی از آن ها
یهودا شده اند؟
مترجم: محمدعلی اصفهانی
برگرفته از اخبار روز
*** *** ***
ترانه ی "بيروت ست الدنيا" با صدای ماجدة الرومي
شعر:نزار قباني
***
ترانه هايی كه در وصف بيروت خوانده شده را از ماجد الرومی و فيروز و ديگر خوانندگان در اين صفحه می توانيد گوش كنيد.
Thursday, August 03, 2006

نمونه اشعاری از زنده ياد هنرمند بی پروای صحنه ها فريدون فرخزاد كه نه از آزادانه بيان
گرايش جنسی خود باك داشت و نه هيچ چيز ديگر.يادش هميشه گرامی:
تابستان
پرستويی تشنه بود
که سراب ها او را کشتند
پاييز
فصل غم انگيز کتابی بود
که من آن را تا به آخر خواندم
اينک اما، يا از اين گستره بی خون بايد گذشت
و سراغ داس های تنبل را گرفت يا دستکش سياه به دست کرد
و زمستان را
قدری گرما ارزانی داشت
اين شعر را فريدون فرخزاد به آلمانی سروده است و حسين منصوری پسر خوانده ی فروغ به فارسی برگردانده است.
"فريدون فرخزاد"
*** ***
ما تلخ زبان و سرد گشتيم
عاجز ز بيان درد گشتيم
در ضعف ؛بقای خويش ديديم
غافل ز ره نبرد گشتيم
گوشه ای از شعر "وطن دور از دسترسم"
*** ***
من سبک ابری بدون ريشه ام
من رها، در وسعت انديشه ام
*** ***
.آهنگ تو چشات كار كجاست؟
ای خدا به كی بگم؟
دانلود آهنگها از وبلاگ آونگ خاطره هاي ما
"شب"
صدای نفسهای شب از لابلای شاخه ها
صدای لالايی باد
سكوت چشمانی كه مردد نيست و خواب را خوابانده است.
آه
هم من
هم تو.
نيشخند كسی كه ايستاده است و دروغهام را
چون فريب كودكانه اي
تلخ و شور
سر تكان می دهد.
هرگز كسی مرا اينگونه نفريفته است؛ كه من مرا
مي داني ؟
گونه هام را
پيشانی ام را به شانه ات گذار
چون شانه اي خيس
خنكای انگشتانت را
در تاريكی گيسوانم بغلطان.
چون روشنفكران
با هيچ شعله ی انديشه ای
سياهي ات را به مرگ نخواهم نشست.
شب!
ای بالندگی بی ادعای تاريكی
سياهترين مه نمناك انزوا
از تو
تنها و تنها
اعجاز تو را می خواهم.