Thursday, August 03, 2006



"شب"

صدای نفسهای شب از لابلای شاخه ها
صدای لالايی باد
سكوت چشمانی كه مردد نيست و خواب را خوابانده است.
آه
هم من
هم تو.
نيشخند كسی كه ايستاده است و دروغهام را
چون فريب كودكانه اي
تلخ و شور
سر تكان می دهد.
هرگز كسی مرا اينگونه نفريفته است؛ كه من مرا
مي داني ؟
گونه هام را
پيشانی ام را به شانه ات گذار
چون شانه اي خيس
خنكای انگشتانت را
در تاريكی گيسوانم بغلطان.
چون روشنفكران
با هيچ شعله ی انديشه ای
سياهي ات را به مرگ نخواهم نشست.
شب!
ای بالندگی بی ادعای تاريكی
سياهترين مه نمناك انزوا
از تو
تنها و تنها
اعجاز تو را می خواهم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home