Tuesday, July 25, 2006


جنگها وحشتناكند.كدام تمدن؟ كدام حقوق بشر؟ كدام انسان و انسانيت؟
حسی كه امروز برای نوشتن دردی كه از چهره ی كنونی زمين دارم تكه پاره تر از آنست كه به نظم يا حتا به نوشتن در آيد.انگار يك گلوله را كه موشكی ست در ابعاد قلبت نفس می كشی و با هر دم و بازدم به مرگ نزديكتر می شوی.باور ندارم كه با مرگ هم می شود به آرامش رسيد.همه ی بار سنگين اين همه دردهای منفجر نشده را با خود حمل خواهی كرد.

به زمين و همه ی تكه تكه های سوخته اش:



"خواب"
من خواب ديدم زمين داشت،پيشانی اش خال خورشيد
در دست او مشعل عشق ،در پای خلخال خورشيد
در باغهای طلايی ، فواره های محبت
فصلی كه در آن رسيدن سهم تن كال خورشيد
باران عشق و نيايش از سينه ی آسمانها
گويی گذشته تن او از روی غربال خورشيد
سهم زمين زندگی بود با پيچ و تابي ز رويش
وقتی كه كولی نشان داد آيينه ی فال خورشيد
حتا زمستان وحشی با سنگ يخهای عريان
می شد شنل پوش آتش بر گردنش شال خورشيد
چشمان خود را گشودم ديدم زمين خسته اسبی ست
گويی يدك می كشيد او، افسانه ی يال خورشيد
ديدم شكسته پرانی ،با نام خيس كبوتر
در آسمان سياهی ،در حسرت بال خورشيد
باران شب بر تن روز با نيشگونی ز ظلمت
می شست آيينه ها را در سوگ آمال خورشيد

سال ١٣٧٣
منتشر شده در كتاب حنجره ی آب

2 Comments:

Blogger مجله اثر said...

من هم خسته و گریزانم از هر چیز و هر کس

10:37 PM  
Blogger Fariba Shadkohan said...

سلام شاهرخ عزيز اما با اين همه خستگی و راه سختی كه در مسيرشی تلاشت ستودنيه،خيلی.

3:36 PM  

Post a Comment

<< Home