Monday, July 17, 2006





نه هر كه چهره برافروخت دلبری داند
نه هر كه آينه سازد سكندری داند
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاهداری و آيين سروری داند
هزار نكته ی باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندری داند

"فرود پرنده ی لبی چون قلبی تپنده"

وقتی در خيابانهاي يخ زده
مردی نيست كه گرمم كند
به كلمه ای كه وزن خورشيد را منتشر سازد
و ايميلها همچون قهوه های آلوده به شير
در راه يخ می بندند
و تلخی سردشان را
بحران گذار می نامند
چرا آرزو نكنم شراب ششصد ساله ای
كه مستم كرده است را
در حبه های انگور لبانی بفشارم.
در كجا بيابمت
كه اين دو تكه ي از هم گسيخته ی مد قرن
تعقل سرد
دست و پاي قلب مصنوعيش را
با كوره های آدم سوزی گرم نكند
در پيكر قايقی در كوچه پس كوچه های نمناك ونيز
كه كانت را در زانو نشانده است
در تو در توی اعماق خاك خوشبوترين باغ بزرگی
در محلات يا آمستردام
كه مجنونترين بوهای جهان را شير می دهد
تهران،رم
بيروت،مادريد
آتن، بمبئی
در زهدانی تاريك و فراموش شده از نقشه ی جغرافيا؟
آه حافظ!
شرقی ترين كهن الگوی ابدی عشق
هيچ مردی از تو نياموخت
شور لطيف آتش وزيدن را.
بيهوده نيست زنان
كلمات محال مردانشان را
با تفأل
از جام آتشين لبان تو مي نوشند
مي مكند.

اي عيسای زمين پرست نامصلوب!
زبان لال همه ی مردان مدعی
قربانی مذبح چشم های تو.
حافظ!
آفتاب شرقی زيبای بت شكن!
از خاك طلوع كن
بتهای يخی در مردابهاشان
تعفن را قرقره خواهند كرد
خواهند سوخت و محو خواهند شد...

نه شاخه نباتم
نه مانكنی پلاستيكی
كه نهايت زيبايی را رعايت كرده است
تمشك سياه وحشی ام
در جنگل نياز آلود هوس
كه با بوسه های تيغ
خون می ريزم
تا شراب سرخ سر كشم
از رگهای نابی
كه خون می دهد به شاهرگ هستی ام
همچون خنده ی اناری رسيده
شكوفايی انديشه ام
عبور كرده از مجرای بی بديل احساس

برای همين در حيرت از ابهت جاودانگيت
نرم و داغترين بوسه ی مذاب را
روی لبانت مهر می كنم
تا لبی شوم چون قلبی تپنده
از انعكاس همه ی لبهای زنان جهان!

وقتی كه مرگ خنده كنان
پاسپورت زيستن را جعل می كند
تا كفشهای وصله پينه اش را
به نشانه ی پارگی پای كودكان آفريقا
در سرزمينهای ممنوع روانه سازد
وقتی كه زنده گان
اسكلتهای پوسيده ی جين پوشند
كه هر روز صبح
از شيشه های ادوكلن
ادرار نيچه را
بر صورتهای تيغ زده شان پخش می كنند
بگذار ای آتش هميشه زنده
مرده پرستم بنامند
"اين زنده گان"!

*** *** ***

شعر سيگار و كرشمه در ايران امروز با تشكر صميمانه از آقای شهرام فرزانه فر.
شعر" نيلوفرانه" در مجله ی چراغ با سپاس از شاهرخ رئيسی عزيز.




************************
"..."
آن عصر كه مادر شدم

ستون باستاني بغضي

در هاون مرگ

می‌كوبيد

نعش گردبادی بودم

كه حتی
توان حمل خاکستر استخوانی را نداشت

ايران هيزمی بود كه می سوخت

زغالی
در جدالی سرخ با افيون

و دودی

که بالا می رفت
احساس همزمانی يك لحظه‌ی تشويش

در هزارسال پيش هزار سال بعد...

وهمان لحظه

حالا منم
و اين همه آرزو كه تبخير می‌شود

رسوبی بر دست‌هایم

بر پيكرم

اگر سنگی شوم خوابيده روی زمين

حجم مشتی خواهم بود

كه رويای آب را می‌جوشد

سنگواره ای
در دستان سنگتراشی گمنام

كه رويای تراشه‌ها را

مي روبد.
عقربه‌ها
تند و كند كلاف رگ‌هایم را می‌بافند
می‌بافند و می‌شكافند

شالی برای گردن هيچ...


*************************



ماهها پيش آقای حسن بصيری دختر خود را در آتش سوزی از دست دادند،اين درد آنقدر بزرگ بود و هست كه توان يافتن كلماتی برای همدردی پيدا نمی كنم.خود, مختصر در پاسخ ايميلم نوشته اند در بزرگی اين درد كمرم شكست،پير شدم.توان نوشتن و كلاس رفتنم نيست...

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام
روحم تازه شد. خیلی قشنگ بودند. خیلی

5:44 PM  
Blogger Fariba Shadkohan said...

سلام .خوش آمدی...

11:51 PM  
Blogger مجله اثر said...

فریبای عزیز سلام
شعرها بسیار زیبا بود، خیلی لذت بردم از خواندنشان. احساس می کنم که این روزها، براستی تنهایی. من خودم هر موقع که در شرایط سختی از زندگی هستم، بیاد «بیداد می افتم» و این شعر با صدای شجریان: «باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش....»
فریبی عزیز، این آدرس لینک چراغ است، که شماره ۱۷، به شعر زیبای تو مزین گشته است.
http://www.pglo.net/persian/cheragh/index.htm

دوست تو شاهرخ

1:18 PM  
Blogger Fariba Shadkohan said...

شاهرخ عزيز سلام دوست خوب من.تشكر برای آدرس لينك،اضافه كردم.

5:45 PM  

Post a Comment

<< Home