Monday, July 31, 2006


"پنجره"
بيرون پنجره شهر لبخند می زند.
و ساختمانها
دندانهايی می شوند
سخت
كه خاطرات چند صد ساله ی جنگ و صلح را
در گوشه ي
ميدانهای قديمی
خرد می كنند.
و دو درياچه ی سبز
به چشمان خيس زمردينی ماند كه قوهای سپيد را
چون ستارگان عاشق
می درخشد.
بيرون پنجره شهر
جنگل را
چون مايوي دو تكه ي زني ميانسال
روييده است
و تن سپرده به نوازش انگشتان مهربان آفتابي
كه امروز افسرده نيست.
بيرون پنجره قطارهای زمينی
همزيستی آهن و سنگ و انسان را جشن می گيرند
و كشتی ها آب را عادت نمی كنند
و كشتی ها در آرزوی پرواز
آبها را به ابرها وام نمی دهند.
بيرون پنجره مرغان دريايي
تنها يك ماهی كوچك عاشق را نشانه می روند
تا در حوض مهربان كوچك منقارهاشان
پرواز كنان
رو به سوی دريا
دور شوند
.
آن سوی پنجره زني پنهانی
در پشت سالمندترين درخت
عاشقانه لبهای زني ديگر را می بوسد.
و كشيشی با قدم های تند
مرگ هم جنس خواهان را در جشن پرايد نقشه می كشد.

اين سوی پنجره
باد سرك می كشد به سكوت خانه
به تنهايی من.
اين سوی پنجره فنجانها
چون روياهای رنگ پريده پر می شوند و خالی.

اين سوی پنجره
تصوير گلوي دو مرد تاب می خورد
بر خشونت تنگ طناب.
اين سوی پنجره چيزی
می خواهد
فاصله ي قاره اي آدمها را
در هم آغوشی آی پی ها كفايت كند
و جهان را با يك شيشه ی كامپيوتر اندازه زند.
اين سوی پنجره
خنده را
قرصهای ضد افسردگی
جيره می بندند.
و گلوله ها از تلوزيون
سينه ي پنجره ات را مي شكافند
و بزرگترين قاتل قرن
بوق آزادی را
تبليغ می كند
و شكاف خونين پنجره را
با ستاره های دموكرات پرچمش
داغ می زند.
اين سوی پنجره خاور ميانه ی كوچكی ست
كه دوزخ تازه ي ارداويراف نامه است.
اين سوی پنجره
تو آخرين تركش خمپاره ای دوري
كه پای شهر را لنگ می زند.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home