Wednesday, September 06, 2006



چاره ای نيست پدر
بايد بپذيرم
كه من فقيرترين حجم اين بغضم
... انگشتانم
سوزنهايی شكسته اند
كه آرزوهام را
بر سوراخهای قلبم
وصله می كنند
بايد بپذيرم كه عقده هام را
هرچقدر هم
كه در حزن رگهام
پنهان كنم
ترك خواهند خورد
فواره های خونی
انفجار رگهای منند.

بايد بپذيرم كه من هميشه
موی بلند نداشته ام را
از پشت بام شعر
بر زمين كوچه آويخته ام
تا وقاحت دزدی گرسنه را
بالا كشد.
پدر
ديگر صبر و طاقتم نمانده
يا از همين در
همين در كه آستانه اش
به درازای عمر تاريخ
اين پا و آن پا كرده است
پا می گذاری
بر ولوله ی اسفندهای انتظارم
يا اين باد
در انكار همه ی درهای زخمی زيستنم
مرا از ريشه خواهد كند.

*** *** ***

سه شعر از "لنگستن هیوز" كه تبعيض نژادی و فقر و آرزوهايی كه به عنوان يك انسان از بديهی ترين آرزوهای بشری ست را به سادگي نشان داده است را در سايت پيشرو بخوانيد.
اتوبوسي كه قرن به قرن؛هزاره به هزاره؛مرز به مرز تبعيض قائل می شود،
می خواهم همراه با او فرياد بزنم:
توی این چرخ‌وفلك
آخرش
جای جیم كرو كجاس؟
آی آقا!
منم می‌خوام سوارشم



0 Comments:

Post a Comment

<< Home