پاپيروس

Monday, July 31, 2006


"پنجره"
بيرون پنجره شهر لبخند می زند.
و ساختمانها
دندانهايی می شوند
سخت
كه خاطرات چند صد ساله ی جنگ و صلح را
در گوشه ي
ميدانهای قديمی
خرد می كنند.
و دو درياچه ی سبز
به چشمان خيس زمردينی ماند كه قوهای سپيد را
چون ستارگان عاشق
می درخشد.
بيرون پنجره شهر
جنگل را
چون مايوي دو تكه ي زني ميانسال
روييده است
و تن سپرده به نوازش انگشتان مهربان آفتابي
كه امروز افسرده نيست.
بيرون پنجره قطارهای زمينی
همزيستی آهن و سنگ و انسان را جشن می گيرند
و كشتی ها آب را عادت نمی كنند
و كشتی ها در آرزوی پرواز
آبها را به ابرها وام نمی دهند.
بيرون پنجره مرغان دريايي
تنها يك ماهی كوچك عاشق را نشانه می روند
تا در حوض مهربان كوچك منقارهاشان
پرواز كنان
رو به سوی دريا
دور شوند
.
آن سوی پنجره زني پنهانی
در پشت سالمندترين درخت
عاشقانه لبهای زني ديگر را می بوسد.
و كشيشی با قدم های تند
مرگ هم جنس خواهان را در جشن پرايد نقشه می كشد.

اين سوی پنجره
باد سرك می كشد به سكوت خانه
به تنهايی من.
اين سوی پنجره فنجانها
چون روياهای رنگ پريده پر می شوند و خالی.

اين سوی پنجره
تصوير گلوي دو مرد تاب می خورد
بر خشونت تنگ طناب.
اين سوی پنجره چيزی
می خواهد
فاصله ي قاره اي آدمها را
در هم آغوشی آی پی ها كفايت كند
و جهان را با يك شيشه ی كامپيوتر اندازه زند.
اين سوی پنجره
خنده را
قرصهای ضد افسردگی
جيره می بندند.
و گلوله ها از تلوزيون
سينه ي پنجره ات را مي شكافند
و بزرگترين قاتل قرن
بوق آزادی را
تبليغ می كند
و شكاف خونين پنجره را
با ستاره های دموكرات پرچمش
داغ می زند.
اين سوی پنجره خاور ميانه ی كوچكی ست
كه دوزخ تازه ي ارداويراف نامه است.
اين سوی پنجره
تو آخرين تركش خمپاره ای دوري
كه پای شهر را لنگ می زند.

Tuesday, July 25, 2006


جنگها وحشتناكند.كدام تمدن؟ كدام حقوق بشر؟ كدام انسان و انسانيت؟
حسی كه امروز برای نوشتن دردی كه از چهره ی كنونی زمين دارم تكه پاره تر از آنست كه به نظم يا حتا به نوشتن در آيد.انگار يك گلوله را كه موشكی ست در ابعاد قلبت نفس می كشی و با هر دم و بازدم به مرگ نزديكتر می شوی.باور ندارم كه با مرگ هم می شود به آرامش رسيد.همه ی بار سنگين اين همه دردهای منفجر نشده را با خود حمل خواهی كرد.

به زمين و همه ی تكه تكه های سوخته اش:



"خواب"
من خواب ديدم زمين داشت،پيشانی اش خال خورشيد
در دست او مشعل عشق ،در پای خلخال خورشيد
در باغهای طلايی ، فواره های محبت
فصلی كه در آن رسيدن سهم تن كال خورشيد
باران عشق و نيايش از سينه ی آسمانها
گويی گذشته تن او از روی غربال خورشيد
سهم زمين زندگی بود با پيچ و تابي ز رويش
وقتی كه كولی نشان داد آيينه ی فال خورشيد
حتا زمستان وحشی با سنگ يخهای عريان
می شد شنل پوش آتش بر گردنش شال خورشيد
چشمان خود را گشودم ديدم زمين خسته اسبی ست
گويی يدك می كشيد او، افسانه ی يال خورشيد
ديدم شكسته پرانی ،با نام خيس كبوتر
در آسمان سياهی ،در حسرت بال خورشيد
باران شب بر تن روز با نيشگونی ز ظلمت
می شست آيينه ها را در سوگ آمال خورشيد

سال ١٣٧٣
منتشر شده در كتاب حنجره ی آب

Friday, July 21, 2006








ما بزرگ شده ایم و کارهای بزرگ در خور ماست.
سنگ ، انسان معمولی ، گلدان .... نه ، این ها مال بچه هاست ... وقتی بچه بودیم ، نقاشی ما از این ها پر بود . حیف از نگاه ما که روی این چیزها بنشیند.

خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می شویم ... تنهایی،مراقبه،خویشتنداری، شور ، حال ، عشق ... از هر کدام اندکی بچشیم کافیست ، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد !

تازه تماشای سیب وقت می خواهد و تماشا با شتاب زندگی ما ناسازگار است . پایه ی کارها بر هم چشمی است . اگر برای تماشای سیب درنگ کنیم ، همکارها جایزه را خواهند برد.پس برویم دیگ زودپز احساس بخریم و در زمانی کوتاه میز زندگی را با خوراک های رنگ به رنگ بیاراییم ...

سهراب ـ دیماه ۴۳
متن كامل را در صفحه ی قاصدك عزيز در سياه مشق بخوانيد.

*** *** *** ***

كسی چنان در مركز جهان خويش ،مانا آقايی نقش بسته است كه برای حس يگانه شدن با او وبلاگی با نامش جعل كرده .سطرهايی را هم به نام شعر به مانا نسبت داده ست.
اين وبلاگ تقلبی ست و سايت مانا آقايی و ليلا فرجامی در طومار به تازگي راه اندازی شده ست.

Tuesday, July 18, 2006


"دل"

دلا همای وصالی بپر چرا نپری؟
تو را "كسی"نشناسد نه آدمی نه پری
تو دلبری نه دلی ليك بهر حيله و مكر
به شكل دل شده ای تا هزار دل ببری
مولانا

و باز هم مولانا:
دلا نزد کسی بنشين که او از دل خبر دارد
به زير آن درختی رو که او گلهای تر دارد

در اين بازار عطاران، مرو هر سو چو بيکاران
به دکان کسی بنشين، که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس ترا، زو ره زند هر کس
يکی قلبی بيارايد، تو پنداری که زر دارد

ترا بر در نشاند او به طراری که ميآيم
تو منشين منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد

نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زيری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گوهر دارد

بنال ای بلبل دستان، ازيرا ناله مستان
ميان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد

بنه سر گر نميگنجی، که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نميگنجد، از آن باشد که سر دارد

*** *** ***
مثل لبريز شدن زندگی...از دل برآمدن و بر دل نشستن."دل "واژه ای كه در زبانهای غربی معادل
ندارد در حاليكه در زبان فارسی ١١٠ كلمه ي تركيبی با آن ساخته می شود.دلبر،دلربا،دلآرام،دلنواز،دلكش،دلگشا،دلفريب،دلافروز،دل انگيز...
در موسيقی اصيل هم وقتی استادانه و از منظر دلش را می شنوی به لايه هايی از وجود خود پی می بری كه متفاوت است با موسيقی غربی.هر كدام در بهترين شكل خود نتهای بخشهايی از هستی درونی تو را مرتعش می سازند.
استاد كسايی در اينجا اشاره مي كند به چگونگی نواختن ساز و اجتناب از يكنواختی آن به گونه ای كه از دل بلند شود و در دل شنونده رسوخ كند.دل يك تجربه ی غنی و عميق شرقی ست كه در عرفان،موسيقی،ادبيات ما جاودانه است.
برای همين هم تفاوت از زمين تا آسمان است وقتی كسی اهل دل دلبرت خطاب می كند و مثل نوازنده ای چيره دست سحرت می كند.يا كسی كه كلمه ي دلبر عادت كليشه ای چون آب نوشيدن اوست,هر چند می شود آب را هم با تعمق نوشيد.اداي دومی در نيازهای زيستی ريشه دارد اما اولی نيازهای زيستی را عبور كرده است و چون مواد عالی خاك در عبور از يك دانه ی گندم توان زايش هفتاد دانه را دارد.
كلمه ها جان دارند ،زنده اند اين ماييم كه ديگری را قبرستان كلمات اصيلی كه به قتل رسانده ايم می كنيم يا گلستان زنده ی خوشبو.
زنده مانديم و معلم هم شديم...

Monday, July 17, 2006





نه هر كه چهره برافروخت دلبری داند
نه هر كه آينه سازد سكندری داند
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاهداری و آيين سروری داند
هزار نكته ی باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندری داند

"فرود پرنده ی لبی چون قلبی تپنده"

وقتی در خيابانهاي يخ زده
مردی نيست كه گرمم كند
به كلمه ای كه وزن خورشيد را منتشر سازد
و ايميلها همچون قهوه های آلوده به شير
در راه يخ می بندند
و تلخی سردشان را
بحران گذار می نامند
چرا آرزو نكنم شراب ششصد ساله ای
كه مستم كرده است را
در حبه های انگور لبانی بفشارم.
در كجا بيابمت
كه اين دو تكه ي از هم گسيخته ی مد قرن
تعقل سرد
دست و پاي قلب مصنوعيش را
با كوره های آدم سوزی گرم نكند
در پيكر قايقی در كوچه پس كوچه های نمناك ونيز
كه كانت را در زانو نشانده است
در تو در توی اعماق خاك خوشبوترين باغ بزرگی
در محلات يا آمستردام
كه مجنونترين بوهای جهان را شير می دهد
تهران،رم
بيروت،مادريد
آتن، بمبئی
در زهدانی تاريك و فراموش شده از نقشه ی جغرافيا؟
آه حافظ!
شرقی ترين كهن الگوی ابدی عشق
هيچ مردی از تو نياموخت
شور لطيف آتش وزيدن را.
بيهوده نيست زنان
كلمات محال مردانشان را
با تفأل
از جام آتشين لبان تو مي نوشند
مي مكند.

اي عيسای زمين پرست نامصلوب!
زبان لال همه ی مردان مدعی
قربانی مذبح چشم های تو.
حافظ!
آفتاب شرقی زيبای بت شكن!
از خاك طلوع كن
بتهای يخی در مردابهاشان
تعفن را قرقره خواهند كرد
خواهند سوخت و محو خواهند شد...

نه شاخه نباتم
نه مانكنی پلاستيكی
كه نهايت زيبايی را رعايت كرده است
تمشك سياه وحشی ام
در جنگل نياز آلود هوس
كه با بوسه های تيغ
خون می ريزم
تا شراب سرخ سر كشم
از رگهای نابی
كه خون می دهد به شاهرگ هستی ام
همچون خنده ی اناری رسيده
شكوفايی انديشه ام
عبور كرده از مجرای بی بديل احساس

برای همين در حيرت از ابهت جاودانگيت
نرم و داغترين بوسه ی مذاب را
روی لبانت مهر می كنم
تا لبی شوم چون قلبی تپنده
از انعكاس همه ی لبهای زنان جهان!

وقتی كه مرگ خنده كنان
پاسپورت زيستن را جعل می كند
تا كفشهای وصله پينه اش را
به نشانه ی پارگی پای كودكان آفريقا
در سرزمينهای ممنوع روانه سازد
وقتی كه زنده گان
اسكلتهای پوسيده ی جين پوشند
كه هر روز صبح
از شيشه های ادوكلن
ادرار نيچه را
بر صورتهای تيغ زده شان پخش می كنند
بگذار ای آتش هميشه زنده
مرده پرستم بنامند
"اين زنده گان"!

*** *** ***

شعر سيگار و كرشمه در ايران امروز با تشكر صميمانه از آقای شهرام فرزانه فر.
شعر" نيلوفرانه" در مجله ی چراغ با سپاس از شاهرخ رئيسی عزيز.




************************
"..."
آن عصر كه مادر شدم

ستون باستاني بغضي

در هاون مرگ

می‌كوبيد

نعش گردبادی بودم

كه حتی
توان حمل خاکستر استخوانی را نداشت

ايران هيزمی بود كه می سوخت

زغالی
در جدالی سرخ با افيون

و دودی

که بالا می رفت
احساس همزمانی يك لحظه‌ی تشويش

در هزارسال پيش هزار سال بعد...

وهمان لحظه

حالا منم
و اين همه آرزو كه تبخير می‌شود

رسوبی بر دست‌هایم

بر پيكرم

اگر سنگی شوم خوابيده روی زمين

حجم مشتی خواهم بود

كه رويای آب را می‌جوشد

سنگواره ای
در دستان سنگتراشی گمنام

كه رويای تراشه‌ها را

مي روبد.
عقربه‌ها
تند و كند كلاف رگ‌هایم را می‌بافند
می‌بافند و می‌شكافند

شالی برای گردن هيچ...


*************************



ماهها پيش آقای حسن بصيری دختر خود را در آتش سوزی از دست دادند،اين درد آنقدر بزرگ بود و هست كه توان يافتن كلماتی برای همدردی پيدا نمی كنم.خود, مختصر در پاسخ ايميلم نوشته اند در بزرگی اين درد كمرم شكست،پير شدم.توان نوشتن و كلاس رفتنم نيست...

Tuesday, July 11, 2006



"مهربانی"

مهرباني

لبخند فاتحانهء مردي مغرور نيست

كه با دسته كليدش

در كوچه پس كوچه هاي يك پايتخت متروكه قدم مي زند

مهرباني تسليم جنگجوي پشيمان است

تمرد سقف است از فرو ريختن

استيصال قفل هاست

مهرباني تيك تاك اميدوار ساعت نيست

كه عجوزهء پير زمان را

با وعدهء فرداي روشن زنده نگه دارد

مهرباني تبعيد ماهي هاي سياه كوچولو

از رودخانهء قصه های صمد به دريا نيست

مهرباني تبخير اقيانوس هاي كودكي

در قل قل سماور مادربزرگ است

مهرباني

اين قالي كهنهء نخ نماست

كه پشت نسل ها را گرم كرده

و سال به سال لگدخورده

مثل حافظهء من

نه مهرباني

املاي رستگار يك واژه

در فرهنگ لغت نيست

يا لبخند زرد عكس هاي فراموش شده

در آلبوم خاطرات عتيقه

مهرباني اكنون آينه است

كه رفتار چشم هاي ما را تعقيب مي كند

مهربان منم

كه بزرگ ترين جنايتم

چيدن ناخن هاست

مانا آقايي